دوست داشتنی های من و آقا سید علی ام ....

دستنوشته هایم در لحظه های شانه به شانه با همسر طلبه ام

دوست داشتنی های من و آقا سید علی ام ....

دستنوشته هایم در لحظه های شانه به شانه با همسر طلبه ام

مردان خدا...

       

امروزجمعه1393/12/1ساعت15:00من وآقاسیدعلی ام که ازقبل تصمیم گرفته بودیم بریم دیدارشهدا راهی بهشت رضاشدیم...

قراربود وقتی رفتیم سر مزارشون هر سنگ قبری که نوشته های روش کمرنگ شده بودخودمون بارنگ وروغن پرنگش کنیم...

ساعتای4:00یا4ربع بودکه رسیدیم بهشت رضا گلزارشهداروپیداکردیم خواستیم بریم انجام بدیم آقاسیدگفتن بایداجازه بگیریم ازمسولای بهشت رضا رفتن پرس وسوال کردن و اون هام اجازه رو بهمون دادن...

صدای قدم های من وآقاسیدکه به طرف شهدا میرفتیم بهم حس خیلی خوبی رو میداد بهترین حس دنیا بود رفتن جای بزرگایی که به خاطرمن و امسال من جون خودشونو فدا کردن که ما راحت زندگی کنیم... 

اولین سنگ که چشممون بهش افتاد پسری18ساله بود بغض گلومو فشارمیداد یه لحظه به خودم اومدم  منم دختری18ساله ام من الان کجایم، آرزوهام چیه واون الان کجاست ...!!!!به چادرم نگاه کردم به آقاسید که همین پسر 18ساله به خاطرچادرمن جنگید و به شهادت رسید تامن با افتخار این و سرم کنم هیچ وقت نگم چرا...مگه اون مثل من آرزو نداشت،خانوادش مگه براش هزار آرزو قشنگ نداشتن اونم هم سن من بود ولی از همه اینا گذشت به خاطرمن و امسال من...دوباره به آقاسیدم نگاه کردم خیلی خوشحال شدم که الان کنارم ایستاده و من به خاطر اونه که اینجام...

رفتیم جلوتر ازهمه سنی اونجا بودن پس از گذراندن یکی پس از دیگری به شهیدگمنامی چشممون افتاد...همونجا نشستیم من و آقاسیدم بعدازخواندن 5تاسوره ی "اناانزلنا"شروع به رنگ کردن سنگش کردیم...

امروز دلم خیلی گرفت از خودم از دنیاکه چرا این شهدا بایدبرن و ما باشیم و حتی یه کوچولو هم قدرشونو ندونیم...

جای همتون خالی خیلی حال خوبی بود من،آقاسیدعلی ام،شهدا،بارون...

رفتیم جای شهید برنسی و شیدکاوه و شهید چراغچی...

جالب این بود که زیرعکس شهید چراغچی نوشته بودن "سردار خستگی ناپذیر درجبهه های جنگ "این نوشته رو من با دل و جونم باور کردم چون زمانی که من رفته بودم شلمچه که اونجام جای همه خالی بود هم رزم شهید چراغچی برامون صحبت میکرد یه داستانی از شهید برامون تعریف کرد که آدم باخودش میگفت اینا واقعا زمینی نبودن و واسه همینم رفتن و چه رفتن زیبایی داشتن خوشا به حالشون...

اینجابود که باهمه ی وجود حس آقاسید علی ام رو برای شهادت با دل و جون احساس کردم و خودمم برای شهادت مسمم تر شدم که انشاالله اگه لیاقت دارم مرگم در راه شهادت باشه به امید آن روز انشاالله...

بعدرفتیم جای پدرشهیدکاوه و چندتن دیگر از شهیدان بعد از انقلاب فاتحه ای خوندیم به سمت ماشین راهی شدیم...

خیلی سبک بودم ولی یه کو چولوهم دلم گرفته بود بیشتر از خودم و حس خجالت از شهیدان براهمینم بغض گلومو خیلی فشار میداد نمتونستم حرف بزنم آقا سیدم هرچی میگفت یه چیزی بگو خب نمتونستم حرفی بزنم چون بغضم میشکست از آخرم چیزی که دوس نداشتم اتفاق بیوفته اتفاق افتاد زدم زیر گریه بغل آقا سیدم های های گریه کردم...

از همینجا میخوام بگم آقا سید بابت اونروز واقعا شرمنده ام که ناراحتت کردم و بهت افتخار میکنم که اینقدر خوبی و عشق من دوست دارم...

بعدازاین همه اتفاقای قشنگ اذان شد و منو سید علی ام به خواجه اباصت رفتیم و نماز خوندیم و پس از زیارت راهی خونه شدیم و من خیلی سبک بودم...مرسی آقای مهربون دنیا آقا سیدعلی ام...

  • فاطیما

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی