دوست داشتنی های من و آقا سید علی ام ....

دستنوشته هایم در لحظه های شانه به شانه با همسر طلبه ام

دوست داشتنی های من و آقا سید علی ام ....

دستنوشته هایم در لحظه های شانه به شانه با همسر طلبه ام

۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

آقای من...

صـــد بار نه،هزار بار با خودت بگو و بنویس...!!


آقای مهربانی کــه یـــادش نبــــودم...!!


اما او در دعاهای همه ی نمـــازش هایش(یـــادم)کـــرد...!!


پس گوش کن باتو هستم از چیزی نترس چون خودش دستت را میگیرد...!!


سلام بر تو ای آقای تنهایی...!!


(اللهم عجل لویک الفرج)

فقط مادر....

مادر که درخانه نباشد همه چیز بهم میریزد...


علی نجف...


زینب سوریه...


حسین کربلا...


حسن مدینه...




مهدی را،نمیدانم...!!!!


فاطمه جان رفتی و همسرت،بچه هایت پاره های تنت اینگونه از هم جدا افتادنند...


وقت رفتنت نبود پاره تن پیامبر(ٌص)،روشنایی خانه علی...


فقط مادرم،می توانم بگویم کاش بودی...کاش...


نمیدانم چه بگویم،شما بزرگ تر از آنی که در واژه های حقیرمن جای بگیری...

بهترین مادر عالم....

تو ستون های محکم عالمی بانو!  برخیزاین طوربر زمین نیفت!
برخیز؛ وگرنه آسمان ازهم متلاشی خواهد شد....

برخیز و چنین خسته به دیوار تکیه نده که تمام عالم به شما تکیه کرده اند...
برخیز! همه زخم‌هایت را بپوشان تا دشمن ، آرزوی پیروزی را باخودش به جهنم ببرد... 
هنوز باید باشى،هنوز هم همه،اسلام و ازهمه بیشترمادختران نیازمند راهنمایی های شما هستیم....

هنوزهم حضرت علی(ع) به شما و غیرت فاطمى شمابرای ادامه دین نیاز داردوشمارا پشتوانه خویش می داند...

 برخیز و با همین بدن ناتوان، با همین نگاه شوم دشمنان خویش درکوچه های مدینه قدم بردارتا احساس پیروزی نکنند...

رفتی واز خود بهترین چیزرا به جا گذاشتی چادرت را که روشنایی راه دختران عالم است...

مادر تمام هستی دوستت دارم....

روزعشق...

روزچهارشنبه 1393/11/29روزعشق که از قدیمادرایران بوده این مراسم سپندارمذگان نام داشته وبه قول امروزی ها "ولنتاین"....!!!!

خلاصه برای این روزعشق من ازقبل برنامه ریخته بودم که بریم بیرون وآقاسیدم هم از اینکه کجا میخوایم بریم خبرنداشت فقط بهش گفته بودم که من برنامه دارم که کاراشو روبه راه کنه که برنامه هام بهم نریزه...

روز3شنبه من ومامانم باهم رفتیم واسه آقاسیدم چیزی بخرم تو ذهنم این بودکه هرزه جوادبخرم ولی هرچی باخودم فکرکردم دیدم نه واسه همسرمن که طلبه زنجیر انداختن تو گردنش کار جالبی نیست.....

بعد تصمیم بر این شد که براش یه جاخودکاری قشنگ بگیرم که بعدها انشاالله روی میزکارش یا مطالعه اش بزاه.همین طورکه داشتم تو بازار دنبال جاخودکاری می گشتم چشمم به مغاره ای افتاد که از این کارای خاتم اصفهان داشت....

آره دیگه دیدم بهتروقشنگ تر از این چیزی پیدانمی کنم همنو با2تاخودکارخاتم ویه شاخه گل رز قرمزخریدم.البته ارزش آقاسیدمن خیلی بیشترازاین کادوهاست این کادوهم فقط برای این بودکه بدونه به یادشم.حالاباخودم می گفتم کاش خوشش بیاد ازکادوش آخه ما هنوز4ماه وچندروز بیشتر نیست که عقدکردیم کم و بیش با روحیانش و سلایقش آشناشدم ولی هنوز دقبق نمدونم....

خلاصه این روز عشف خیلی خوب بودوبهم خیلی خوشگذشت...

من برنامه طرقبه ریخته بودم رفتیم اونجا یکی از رستوران هاش جای همتون خالی بود کلی با آقا سید گفتیم و خندیدیم دور از همه ی مشکلات دنیایی...

حالاوقتش از کادو آقاسیدم بگم...

آقاسیدعلی ام برام یه کیف خیلی شیک،یه شاخه گل رز سفید و یه ست کامل لوازم آرایش و یه اسپری خوشبو خریده بودن که خیلی خوشحال شدم...

کلا این آقاسید من همش دنبال اینه که منو خوشحال کنه به هر طریقی شده حتی  با یک شاخه گل یا بایه شیشه عطر و من عاشق همین کاراشونم...

آقاسید دوست نه برا این هدیه ها نه... برا مهربونیت دوست دارم...

انشاالله خداوند هیچ وقت سایتونو از بالا سرم کم نکنه....

آخرین سبزجامه...

  
ای آخرین سبزپوش ولایت دستموبگیر!!!

انتظارظهور...

 می نویسم بازباران باترانه...

       می نویسم می آیدروزی مردی سواره...

             می نویسم کاش دستم رابگیری...

                    می نویسم مهدی جان پس کی می آیی... 

                          می نویسم کاش روزی بکنی برمن نگاهی... 

                                

مردان خدا...

       

امروزجمعه1393/12/1ساعت15:00من وآقاسیدعلی ام که ازقبل تصمیم گرفته بودیم بریم دیدارشهدا راهی بهشت رضاشدیم...

قراربود وقتی رفتیم سر مزارشون هر سنگ قبری که نوشته های روش کمرنگ شده بودخودمون بارنگ وروغن پرنگش کنیم...

ساعتای4:00یا4ربع بودکه رسیدیم بهشت رضا گلزارشهداروپیداکردیم خواستیم بریم انجام بدیم آقاسیدگفتن بایداجازه بگیریم ازمسولای بهشت رضا رفتن پرس وسوال کردن و اون هام اجازه رو بهمون دادن...

صدای قدم های من وآقاسیدکه به طرف شهدا میرفتیم بهم حس خیلی خوبی رو میداد بهترین حس دنیا بود رفتن جای بزرگایی که به خاطرمن و امسال من جون خودشونو فدا کردن که ما راحت زندگی کنیم... 

اولین سنگ که چشممون بهش افتاد پسری18ساله بود بغض گلومو فشارمیداد یه لحظه به خودم اومدم  منم دختری18ساله ام من الان کجایم، آرزوهام چیه واون الان کجاست ...!!!!به چادرم نگاه کردم به آقاسید که همین پسر 18ساله به خاطرچادرمن جنگید و به شهادت رسید تامن با افتخار این و سرم کنم هیچ وقت نگم چرا...مگه اون مثل من آرزو نداشت،خانوادش مگه براش هزار آرزو قشنگ نداشتن اونم هم سن من بود ولی از همه اینا گذشت به خاطرمن و امسال من...دوباره به آقاسیدم نگاه کردم خیلی خوشحال شدم که الان کنارم ایستاده و من به خاطر اونه که اینجام...

رفتیم جلوتر ازهمه سنی اونجا بودن پس از گذراندن یکی پس از دیگری به شهیدگمنامی چشممون افتاد...همونجا نشستیم من و آقاسیدم بعدازخواندن 5تاسوره ی "اناانزلنا"شروع به رنگ کردن سنگش کردیم...

امروز دلم خیلی گرفت از خودم از دنیاکه چرا این شهدا بایدبرن و ما باشیم و حتی یه کوچولو هم قدرشونو ندونیم...

جای همتون خالی خیلی حال خوبی بود من،آقاسیدعلی ام،شهدا،بارون...

رفتیم جای شهید برنسی و شیدکاوه و شهید چراغچی...

جالب این بود که زیرعکس شهید چراغچی نوشته بودن "سردار خستگی ناپذیر درجبهه های جنگ "این نوشته رو من با دل و جونم باور کردم چون زمانی که من رفته بودم شلمچه که اونجام جای همه خالی بود هم رزم شهید چراغچی برامون صحبت میکرد یه داستانی از شهید برامون تعریف کرد که آدم باخودش میگفت اینا واقعا زمینی نبودن و واسه همینم رفتن و چه رفتن زیبایی داشتن خوشا به حالشون...

اینجابود که باهمه ی وجود حس آقاسید علی ام رو برای شهادت با دل و جون احساس کردم و خودمم برای شهادت مسمم تر شدم که انشاالله اگه لیاقت دارم مرگم در راه شهادت باشه به امید آن روز انشاالله...

بعدرفتیم جای پدرشهیدکاوه و چندتن دیگر از شهیدان بعد از انقلاب فاتحه ای خوندیم به سمت ماشین راهی شدیم...

خیلی سبک بودم ولی یه کو چولوهم دلم گرفته بود بیشتر از خودم و حس خجالت از شهیدان براهمینم بغض گلومو خیلی فشار میداد نمتونستم حرف بزنم آقا سیدم هرچی میگفت یه چیزی بگو خب نمتونستم حرفی بزنم چون بغضم میشکست از آخرم چیزی که دوس نداشتم اتفاق بیوفته اتفاق افتاد زدم زیر گریه بغل آقا سیدم های های گریه کردم...

از همینجا میخوام بگم آقا سید بابت اونروز واقعا شرمنده ام که ناراحتت کردم و بهت افتخار میکنم که اینقدر خوبی و عشق من دوست دارم...

بعدازاین همه اتفاقای قشنگ اذان شد و منو سید علی ام به خواجه اباصت رفتیم و نماز خوندیم و پس از زیارت راهی خونه شدیم و من خیلی سبک بودم...مرسی آقای مهربون دنیا آقا سیدعلی ام...